اتفاق شیرین زندگی ما
سلام به همه ی دوستای مهربونم و دردانه ی عزیزکم
کوچولوی نازم می خوام از روزی یا بهتر بگم از شبی که قدمهایت را به روی چشمهایمان گذاشتی بگم
مامان الناز که بیچاره دوران بارداری خوبی نداشت اخه دیابت حاملگی گرفته بود چقدر رفت ازمایشگاه البته ناگفته نماند بابا رحمان همیشه مراقب و همراه مامانی بود
اخرش هم مامانی فشار خون گرفت دکترش هم گفته بود باید بستری بشه ولی مامانی قبول نمیکرد تا اینکه سی و شش هفته شد ریحان عسلی دخترعمو جونت از شما بزرگتر بود ولی شما مثل اینکه خیلی عجله داشتی و زود به دنیا اومدی
اون روز یعنی مورخه ی ٧/٩/٨٩ روز یکشنبه مامانی اومده بود خونه ی مادکترش براش ازمایش نوشته بود بابایی با دکتر صحبت کرده بوددکتر گفته بود باید بستری بشه چون هر لحظه امکان داره پروتئین +٣ بشه
اونروز میگفتم مامانی کاش امروز نی نی بدنیا بیاد! اون شب مامانی که از خونه ی ما رفت حالش بد میشه و با زن عمو زهرا میبرنش بیمارستان بهبود
چون شما تو ٣٦ هفته بدنیا اومدی دکتر گفته بود ریسک بزرگی میکنیم چون بچه باید تو دستگاه بمونه ولی بیمارستان بهبود اون دستگاه رو نداشت ولی خدا شمارو به مامان و بابا و ما هدیه دادو نیازی به دستگاه نشد شما دقیقا ساعت ٣:٣٠ صبح روز دوشنبه مورخه ی ٨/٩/٨٩ بدنیا اومدی
مامانی میگه وقتی دردانه رو بغلم دادن اذان صبح رو میگفتن و اشک تو چشمای مامانی جمع شده بودو خدارو شکر میکرد که سالمی
اینجا دردانه جونم یک روزه ای