امیرعلی و عکس بابابزرگ
سلام
دردونه جونمون هشت ماهه بود که بابابزرگشو از دست داد بابابزرگی که عاشقانه نوه ی کوچولوشو دوست داشت یادمه دو سه باری با دردونه تنهایی خرید رفته بودن اون موقع ها امیرعلی عاشق بیرون رفتن بود وقتی امیرعلی گریه میکرد همیشه بابام بود که ارومش میکرد به هممون میگفت بدین به خودم تا ارومش کنم میخوابوند رو پاهاشو لالایی میگفت امیرعلی هم با دقت به لالایی گفتن بابام گوش میکرد و اروم میگرفت چه روزایی بودن یادشون بخیر باباجونم همیشه از مهربونیات و قلب بزرگت به امیرعلی خواهم گفت
درست سه روز مونده به مرگ بابام امیرعلی با دستاش به سرش میزد مامان بزرگ امیرعلی(پدری) که بخاطر ناراحت نشدن ما بعدنا گفت که امیرعلی انگار میدونست که قراره اتفاقی بیفته اخه بچه ها پاکترن و به دلشون میفته که یه خبر بدی میفته
خواهرجونی تو خونشون یه عکس از جوونیای بابام داره که دردونه علاقه ی خاصی به عکس داره هروقت عکس رو میبینه نگاهش میکنه و به حالت ناز کردن دستاشو رو عکس میکشه فدات بشم کوچولوی خاله