امیرعلی و نگرانی مامان الناز
سلام عزیزکم
دلبند خاله این روزا مامان الناز ازت شاکیه اخه غذا درست و حسابی نمیخوری مامانی هم نگرانه که وزنت کم بمونه قبلنا خیلی خوب غذا میخوردی ولی این روزا باید هزار ترفند بریزیم تا شما غذا بخوری عاشق تنقلاتی چیزایی میخوری که اصلا برات خوب نیستن البته مامانی بهت تنقلات نمیده ولی اگه دور هم باشیم و بخواییم پفک و چیپس بخوریم شما به ما فرصت خوردن رو نمیدی همشونو یک راست میریزی اون تو
اینو هم بگم خیلی دوست داری تخمه بخوری اگه بخواییم تخمه بخوریم یه جیغی میکشی که به منم بدین البته نمیتونی بجوی و بدون اینکه مزشو بفهمی همونجوری قورتش میدی ولی با این حال خیلی دوستش داری
به میوه جاتم زیاد محل نمیذاری مامان النازم که بخواد بهت میوه بده نمیخوری دوست داری خودت بخوری اونم چه خوردنی فقط پوست میوه رو میخوری چند روز پیش داشتی لیمو شیرین میخوردی به جای لیمو شیرین پوستشو میخوردی
امروز که خونه شما بودیم سر سفره ی صبحانه برنامه ای داشتیم مامانم که دیشب برای صبحونه ی شما فرنی درست کرده بود مگه لب به فرنی زدی مامان النازم کلافه شده بود و عصبانی که چرا نمیخوره اخه قند عسل این روزا با اینکه وزنت نه کیلو هفتصدگرمه و دکتر کنترلت راضیه ولی هرکی میبینه میگه لاغری
خلاصه مامان الناز خواست به اجبار بهت فرنی بده که شمام زدی زیر گریه منم زودی بغلت کردمو بردمت اتاق تا یکم بازی کنی و سرحال بشی تا شاید چیزی بخوری
تو اتاقت چندتا بادکنک بود که باهاشون سرگرم بازی شدی و حالت سرجا اومد و به جای فرنی نون پنیر خوردی و دل مامان النازتو شاد کردی