امیرعلی و یک اتفاق بد
دردانه ی عزیزم فندقی خاله دیشب اتفاق خیلی بدی برات افتاد که یاداوریشم برام دردناکه
دیشب بابا رحمان که از سرکار اومد یکم بازی کردین بعد بابایی رفت تا به مامانی تو اشپزخونه کمک کنه شما هم داشتی بازی میکردی که یهو دیدیم سرفه های غیرعادی میکنی زودی مامانی اومدو به پشت خوابوندت و انگشتشو تو گلوت کردو دست پاچه شد که یه چیز نوک تیزی تو گلوش گیر کرده و خودشو زدو گریش گرفت منم زودی بغلت کردم و گفتم که چیزی نشده که دیدیم واقعا یه چیزی تو گلوت گیر کرده و راه تنفستو بسته بابا رحمان بغلت کردو شما هم که دیگه نه میتونستی سرفه کنی نه میتونستی گریه کنی رنگت کبود شدو نمیدونستیم چکارکنیم زودی اب بهت دادیمو شما هم خوردی و بله دیدیم یه تکه نوار چسب تو گلوت گیر کرده بود و اب باعث لیز خوردنش شده بودو به بیرون اومد مامانی زودی بغلت کردو خدارو شکر گفتیم هممونو ترسوندی وروجک
خدایا هزاران بار شکر که اتفاق بدی نذاشتی واسه دردانمون بیفته
زودی بغلت کردمو رفتم اتاق خوابو یه دل سیر گریه کردم شما هم که ترسیده بودی تو بغلم اروم بودی و محکم چسبیده بودی و یه باره دیگه بهم ثابت شد که چقدر عاشقانه دوستت دارم