اميرعلي و يازدهمين مرواريد
سلام
عزيز خاله در آستانه ي بيست ماهگيست و يازدهمين مرواريد كوچولوي خودشو اواخر نوزده ماهگي دراورد مباركه خاله جون ايشالاه تا دوسالگي همه ي مرواريداي سفيدتو دربياري و راحت بشي
عشق خاله اول رمضون خونمون مهمون بود ديگه واسه خودش شيطون بلايي شدهبا خودش حرف ميزنه و بازي ميكنه بعداز افطار بابا رحمان با عمو موسي قرار گذاشتن و رفتن قليون!!منم خيلي خسته بودم خوابيدم بابا رحمان دير وقت بود كه اومد دنبال خواهرم اينا اين دير وقت بودن زمان رو به لطف اميرعلي فهميدم آخه دردونه جون موقع رفتن اومد پيشم و هي صدام كرد و با دستش تكونم ميداد كه بيدار شم منم چشمامو بازكردم و گفتم جانم؟ ديدم گفت خدافظ!!! مونده بودم بخندم يا اينكه از خواب بيدارم كرده گريه كنم!!! ديگه يه ساعتي نتونستم بخوابم!!!
امروز دردونه جون براي اولين بار سوار اتوبوس بين شهري (خط واحد) شد انقد ذوق زده شده بود و همه جارو با دقت نگاه ميكرد همه چيز براش تازگي داشت اول فكر كردم كه خسته ميشه و بي تابي ميكنه ولي برعكس خيلي خوشش اومده بود و همه رو با تعجب نگاه ميكرد چند دقيقه بعد هم خوابش گرفت و خوابيد