امیرعلی شيرين تر از امیرعلی شيرين تر از ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

امیرعلی دردانه ی ما

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی مبارک+وحشتناک ترین روز

سلام ٢١/٥/١٣٨٦ مهتاب برف زیبا و سفید  را به آرامی نوازش میکند و شبی رویایی و افسونگر را نوید میدهد در آن شب آرام و سفید، فقط عشق است که جریان دارد و لبهای عاشق و معشوق را به سوی هم میراند و ناگهان در هم قفل میشوند و سکوت همه جارا فرا گرفته است تنها یک زمزمه به گوش میرسد دوستت دارم برای همیشه الناز جان خواهرگلم!   در خالصانه ترین گوشه قلبم آنجا که خبری از تاریکی نیست یاد شما میدرخشد 21 مرداد پنجمين سالروز يكي شدنتان را بهتون تبریک میگویم دوستت دارم   ديروز بدون سحري روزه گرفته بودم اصلا هم حوصله نداشتم خيلي كسل بودم همش ميخواستم بخوابم ساعت 1...
22 مرداد 1391

سالگرد بابابزرگ

در دسته های ِ ده تایی چوب خط میزنم . این خاصیت ِ مهربانـــــــی است با خودش روزهای ِ غمگینی می آورد که هیچ تقویمی به آن تن نمیدهد. دلتنگتم…   ایام بقا چو باد نوروز گذشت  تا دیده گشودیم یک سال گذشت دلبسته به سکهای قلک بودیم  دنبال بهانه های کوچک بودیم رویای بزرگتر شدن خوب نبود ای کاش تمام عمر کودک بودیم. به گرمترین فصل سال رسیدیم  و به زیبا ترین ماه خدا مرداد ماه میهمانی خدا اما در زیباترین ماه  نماندی و ما را در حسرت نگاه مهربانت گذاشتی . یک سال گذشت و من دلتنگ نوازش دستان مهربانت مانده ام و در حسرت صدای مهربانت که پاسخگوی بابا گفتنم ...
20 مرداد 1391

اميرعلي و مكالمه ي تلفني + مهمونی مامان جون

سلام دوستان امیرعلی شیطون ما وارد بیست ماهگی شد یک پسر بیست ماهه ی شیطون بلا و شیرین زبون!!! ديگه با حرف زدناش كلي دلبري ميكنه بخشي از گفتگوي من و اميرعلي رو اينجا ميذارم وقتي كه با تلفني حرف ميزنيم: اميرعلي: سلاااااااام من:سلام خاله جون اميرعلي: دو گَ بيزَ (بيا خونه ي ما) من:چشم.بابا جون كجاست؟ اميرعلي:ا يشدَ (سركار) من: خاله رو چقدر دوست داري؟ اميرعلي؟ چؤؤؤؤوخ (زياااااد) من:منمدوست دارم عزيزم اميرعلي: خدافظ يكشنبه خونواده ي زن عمو نير و عمه پوران  خونمون افطاري مهمون بودن زن عمو نير خيلي وقت پيش بود كه دردونه رو نديده بود وقتي كه دردونه رو ديد گفت ماشالاه چقدر بزرگ و خوردني شده و البته چااااق!!!! كلي هم...
19 مرداد 1391

اميرعلي چندتا عكس

سلام ديروز كه خونه ي دردونه جون اينا افطار مهمون بوديم  از گوشي مامان الناز چندتا عكس بلوتوث كردم كه مامان الناز موقع شيطنت هاي اميرعلي گرفته بود اين دوتا عكس مربوط ميشه به چند دقيقه بعداز حموم كردن دردونه!!! اميرعلي جون كرم دست و صورت رو برداشته و به موهاش ميماله!!! اميرعلي و عمو عبدالله در پارك بزرگ ائل گلي تبريز در تير ماه اميرعلي موقع بوس كردن عكس دختر عموهاش عسل و ريحانه! پ.ن: اينم عكس فرشته ي نازنين سلناي گل دخمل دختر عموي عزيزم سميه جون كه ديروز اول مرداد ماه زميني شد ايشالاه كه قدمش پرخيرو بركت باشه ...
3 مرداد 1391

اميرعلي و يازدهمين مرواريد

سلام عزيز خاله در آستانه ي بيست ماهگيست و يازدهمين مرواريد كوچولوي خودشو اواخر نوزده ماهگي دراورد مباركه خاله جون ايشالاه تا دوسالگي همه ي مرواريداي سفيدتو دربياري و راحت بشي عشق خاله اول رمضون خونمون مهمون بود ديگه واسه خودش شيطون بلايي شده با خودش حرف ميزنه و بازي ميكنه بعداز افطار بابا رحمان با عمو موسي قرار گذاشتن و رفتن قليون!! منم خيلي خسته بودم خوابيدم بابا رحمان دير وقت بود كه اومد دنبال خواهرم اينا اين دير وقت بودن زمان رو به لطف اميرعلي فهميدم آخه دردونه جون موقع رفتن اومد پيشم و هي صدام كرد و با دستش تكونم ميداد كه بيدار شم منم چشمامو بازكردم و گفتم جانم؟ ديدم گفت خدافظ!!! مونده بودم بخندم يا اينكه از خواب بيدارم كرده گريه كن...
2 مرداد 1391

امیرعلی و یکسال با دوستان نی نی وبلاگی

  سلام از نی نی وبلاگ فقط بلد بودم به وبلاگ ریحان عسلی دختر عموی امیرعلی بروم و خاطرات روزانش رو بخونم چقدر دوست داشتم برای امیرعلی هم وبلاگ باز کنم ولی میترسیدم آخه هیچی بلد نبودم و احساس میکردم مسئولیت سنگینی هست بالاخره دل به دریا زدم درست ساعت دو بعدازظهر رفتم سایت نی نی وبلاگ گزينه ي ثبت وبلاگ جديد رو زدم  تمام فيلدهاي ذكر شده رو پر كردم وقتي گزينه ي ثبت رو ميزدم با جمله ي "نام كاربري قبلا در سايت وارد شده است لطفا نام كاربري ديگري انتخاب كنيد" روبرو ميشدم اه پس چرا نميشود از كسي هم نميتونستم بپرسم آخر سر ساعت شش عصر نااميد از سايت خارج شدم و رفتم ياهو مسنجر ايميل هامو چك كنم ناباورانه با ايميلي از طرف ني ني وبلاگ برخورد ...
31 تير 1391

اميرعلي و دهمين مرواريد

سلام جيگر خاله تعداد مرواريداشو به دو رقمي رسوند   بالاخره دهمين مرواريد كوشولوشو هم از لثه ي پايين در آورد حالا سه تا مرواريد از لثه ي پايين داره فداش بشم اين روزا خيلي بي تابي ميكنه مامان الناز ميگه حتما از دندوناشه ايشالاه كه همشون رو درمياره و راحت ميشه  بهت تبريك ميگم خاله جون ديروز و پريروز دردونمون بي حال بود ديروز تو خونه ي عمو محمد علی مولودي بود مامان الناز هم از ما خواست كه بريم خونشون تا از دردونه نگه داري كنيم و خودش به مراسم بره وقتي پيش دردونه هستم تموم غصه هاي دنيا رو فراموش ميكنم چنان با آب و تاب صدام ميكنه كه ميخوام همون لحظه براش بميرم   اين عكس متعلق به چند وقت پيش كه  در...
16 تير 1391