امیرعلی شيرين تر از امیرعلی شيرين تر از ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

امیرعلی دردانه ی ما

امیرعلی و شیطنتهاش1

  سلام امیرعلی جونم میخام یکم از شیطنت ها و شیرین کاریات بگم  از وقتی چهار دستو پا میری خیلی کنجکاو شدی دوست داری به همه چیز دست بزنی هر جا هم مامانی یا من برم پشت سرمون میای انقد بامزه چهاردست و پا میری که دل خاله ضعف میره همون موقع هست که خاله کلی قربون صدقت میره اینروزا دیگه کامل هممون رو میشناسی و پیشمون میمونی  قبلنا فقط دوست داشتی بغل مامانی باشی  ولی حالا اینطور نیست وقتی بابا رحمان رو میبینی دستاتو باز میکنی و صدا در میاری و خودتو برا بابایی لوس میکنی  تا بابایی بغلت کنه وقتی هم که بغل بابایی هستی دیگه حاضر نیستی بغل کسه دیگه بری حتی مامانی!!! به جارو برقی علاقه ی خا...
9 مهر 1390

ده ماهگی

کلمه ها و جمله های من برای تشکر از خدا بابت وجود مهربان و نازنینت که لحظه لحظه اش عزیزو قریب است کافی نیست ولی باتمام این ناتوانی می توانم از او بخواهم برایت که خواستن از او فقط سزاوار است و فقط از خود خدا سزاوار وجود چون تویی است... پس از خدا طول عمرت را می طلبم بهترینها و عاشقانه ترین لحظه های یکرنگ و ساده را برایت از او می خواهم باشد که باشی و این عاشقانه هارا باهم و در کنار هم به لبخند خدا برسانیم                                      دردان...
8 مهر 1390

سرماخوردگی خاله

سلام عشق خاله دردانه ی نازنینم امروز پنجم مهرماهه اغاز فصل سرد و ریختن برگ درختان و شروع فصل سرماخوردگی و من سه روزه که سرما خوردم و حالم خوب نبود و نمی تونستم اپ کنم حتی نتونستم تو کلاسهام شرکت کنم الان که دارم این مطلبو می نویسم شما پیشم هستی  و صداهای عجیب غریبی در میاری و مثلا داری با ما حرف میزنی ای جاااااانم کاش می فهمیدم چی داری میگی فدای شما بشم که از وقتی شمارو دیدم خداروشکر حالم خوب شده ولی نتونستم سیر باهات بازی کنم اخه ترسیدم  وروجک خاله هم مریض بشه قربون دستای کوچکت برم که وقتی امروز منو میدیدی دستاتو باز میکردی بغلت کنم ولی من بخاطر سرماخوردگیم نمیتونستم بغلت کنم امیدوارم خ...
5 مهر 1390

اربعین بابابزرگ

  گر چهل روز گذشت که با خاک هم اغوش شدی                                         تو مپندار که یک لحظه فراموش شدی هستی ام بودی و دزدانه عجل برد تورا                                          تو چراغ دل ما بودی و خاموش شدی درد...
1 مهر 1390

امیرعلی و یک اتفاق بد

دردانه ی عزیزم فندقی خاله دیشب اتفاق خیلی بدی برات افتاد که یاداوریشم برام دردناکه دیشب بابا رحمان که از سرکار اومد یکم بازی کردین بعد بابایی رفت تا به مامانی تو اشپزخونه کمک کنه شما هم داشتی بازی میکردی که یهو دیدیم سرفه های غیرعادی میکنی زودی مامانی اومدو به پشت خوابوندت و انگشتشو تو گلوت کردو دست پاچه شد که یه چیز نوک تیزی تو گلوش گیر کرده و خودشو زدو گریش گرفت منم زودی بغلت کردم و گفتم که چیزی نشده که دیدیم واقعا یه چیزی تو گلوت گیر کرده و راه تنفستو بسته بابا رحمان بغلت کردو شما هم که دیگه نه میتونستی سرفه کنی نه میتونستی گریه کنی رنگت کبود شدو نمیدونستیم چکارکنیم  زودی اب بهت دادیمو شما هم خوردی و بله دید...
26 شهريور 1390

طرز جدید خوابیدن

سلام فندقی خاله امروز از صبح با خاله بودی باهم رفتیم دانشگاه البته شما تو ماشین پیش مامانی بودی من کارامو کردم باهم رفتیم سرخاک بابابزرگ جون بعد اومدیم خونه و تا عصر با خاله جونی بازی کردی عصر هم بخاطر داشتن مراسم شب جمعه میخواستم بخوابونمت با اینکه خوابت میومد نخوابیدی و چه صداهایی که با صدای بلند از خودت در نیاوردی مهمونا هم بخاطر صداهای عجیب غریبی که در میاوردی خوششون میومدو میخندیدن اخر مراسمم که کلی بازی کرده بودی خسته بودی کنار مامانی نشسته بودی که دیدیم اروم سرتو گذاشتی روی پای مامانی و لحظه ای چشاتو بستی و باز کردی منم که خیلی خوشم اومده بود این صحنه رو به تصویر کشیدم   ...
24 شهريور 1390

طرز جدید چهار دست و پارفتن

سلام و صد سلام به همه ی دوستای گلم و دردانه ی خودم دردانه ی ما از وقتی چهار دست و پا میره چه اداهایی که از خود در نمیاره خیلی وروجکو بلا شده اصلا نمیشه تنهاش گذاشت اینروزا هم وقتی چهار دست و پا میره وسط راه میبینیم که شکم و پاهاشو بلند کرده و خودشم نمیدونه چکار میکنه اخر سر هم یهو میخوره زمین و دستش میمونه زیر شکمشو میزنه زیر گریه منم ازین کارش که خندم میگیره زودی بغلش میکنمو قربون صدقش میرم خاله بفدایت جوجوی من     ای وروجک شیطون ...
24 شهريور 1390

امیرعلی وعصا

  سلام به همه ی نازنینان دردانه ی ما خیلی به عصا علاقه داره مخصوصا عصای مادر جونی (پدری) دیشب به اتفاق خواهرم به خونه ی مادرشوهر خواهرم رفته بودیم  همین که وارد شدیمو سلام و احوالپرسی کردیم معصومه جون دخترعموی دردانه زودی دردانه رو بغل کرد و باهاش بازی کرد ولی دردانه ی ما که عاشق بغل و بازی کردنه بیخیال به اینا تمام  حواس و چشمش به عصای مادربزرگ جونی بودو ما هم از دیدن این صحنه میخندیدیم وقتی معصومه دردانه رو زمین گذاشت زودی دردانه خودشو به مادربزرگ رسوند و یه نگاه به مادربزرگ کردو یه نگاه به عصا تا اینکه مادربزرگ دلش به حال دردانمون سوختو عصاشو تقدیم دردانه کرد تا باهاش بازی کنه ج...
23 شهريور 1390

مطلب طنز!!!

  قبل از ازدواج: :دیگه نمیتونم منتظرت بمونم! : م یخوای از پیشت برم؟! :فکرشم نکن! :منو دوست داری؟ :البته! :تا حالا به من دروغ گفتی؟! :نه چرا این سوالو میکنی؟! :منو میبری مسافرت؟! : مرتب! :منو کتک میزنی؟! :به هیچ وجه! :میتونم بهت اعتماد کنم؟! بعداز ازدواج همین متنو از پایین به بالا بخون!!! ...
19 شهريور 1390